وقتی آقا مرتضی میرداماد را پیچید داخل ولیعصر بیشتر به ترافیک خروجی میرداماد فکر میکرد تا سوار کردن مسافر. نگاهش افتاد به مسافرهایی که جلوی ساختمان اسکان منتظر تاکسی بودند.
– سر ظفر
– پارکوی
– فرشته
– پارک ملت
– تجریش
میخواست با سرش به آن کسی که تجریش میرفت، علامت بدهد که یک زنی گفت: «دربست». آقا مرتضی هم مثل همه راننده تاکسیهای دیگر با شنیدن کلمه دربست دست و پایش شل شد. کمی جلوتر تاکسی سبزرنگش را که روی درش نوشته شده بود باغ آسمون نگه داشت. زن در حالیکه دستهایش پر بود از کیسههای رنگارنگ، به سختی جلو آمد و گفت: «آقا ولنجک دربست». آقا مرتضی گفت: «بفرمایید». زن حرفی از اینکه آقا مرتضی چقدر میگیرد نزد. آقا مرتضی هم پیش خودش فکر کرد: « وقتی خانمی با این در و تیپ میخواهد برود ولنجک و قیمت نمیپرسد یعنی هر چقدر بگویم نه نمیگوید.»
سر چهار راه پارکوی که رسیدند زن گفت:
– عجب ترافیکیه
– بله خانم. این ساعت که میشه ترافیک اینجا چند برابر می شه. هیچکس از ترس ترافیک این ورا نمیآد.
– جاپارک هم نیست. اگر جاپارک پیدا میشد که خودم ماشین میآوردم
– چه عرض کنم خانم.
– این شغل اصلی شماست؟
– نه من لیسانس ارتباطات دارم. توی یه شرکت خصوصی کار میکنم. عصرها هم با تاکسی برادرم دوری میزنم گهگاه.
– درست حدس زدم. رفتارتون مثل راننده تاکسیهای دیگه نیست.
– لطف دارید.
– این روزا هزینه زندگی بالاست. حق دارید. ازدواج کردید؟
– نه. راستش فرصت نشده.
– مگه چند سالتونه؟
– ۳۶
– دیگه دیره. باید یه فکری بکنید.
– چه عرض کنم !
– اگر از پشت پمپ بنزین برید بهتره
– با این وضعیت یارانهها مگه میشه ازدواج کرد؟
– کاملاً حق دارید.
– بیزحمت خیابون بعدی رو بپیچید سمت چپ.
– بنزین لیتری هفتصدی داریم میسوزونیم. اینم این بنزین بیکیفیت.
– اسمتون چیه؟
– مرتضی هستم.
– آقا مرتضی جلوی اون ساختمان پنجطبقه نگه دارید لطفاً.
زن در حالیکه کیسههای رنگارنگ را از داخل ماشین برمیداشت گفت:
– بیزحمت چند دقیقه تشریف بیارید بالا. طبقه سوم. در رو باز میزارم. اگر میخواید قفل فرمونتون رو هم بزنید.
آقا مرتضی شوکه شد. با خودش گفت اینجا چه خبر است؟ بروم بالا برای چه؟ حتماً پول پیشش نداشته گفته بروم بالا پول را بدهد. اگر اینطور است چرا خواست ماشین را قفل کنم؟ نکند … نخواست فکر کند. مردد مانده بود. با شک و تردید ماشین را خاموش کرد. قفل فرمان را وصل کرد و هیکل بزرگ و چاقش را که حداقل ۱۰۰ کیلو بود از ماشین بیرون کشید. در را بست و دزدگیر را فعال کرد و رفت بالا. وارد آسانسور شد. آسانسور همان بویی را میداد که داخل ماشینش میآمد. بوی عطر زن بود. دکمه طبقه سوم را زد. در آسانسور که باز شد دید در یکی از واحدها باز است. در دو واحد دیگر بسته بود و یک قفل کامپیوتری بزرگ روی حفاظهای آهنیشان بسته شده بود. وارد شد و در را پشت سرش بست. صدای زن آمد که « آقا مرتضی بفرمایید. لازم نیست کفشاتون رو در بیارید». با ترس و لرز به سمت صدا رفت. صدا از یکی از اتاق خوابها میآمد. آقا مرتضی وارد اتاق که شد دید یک بچه هشت نه ساله نشسته روبروی یک تلویزیون و دارد پلیاستیشن بازی میکند و اطرافش پر است از بستههای چیپس و پفک و شکلات. زن هم بالای سر پسر ایستاده بود. آقا مرتضی را که دید خطاب به پسر گفت: « اگر این همه شکلات و چیپس بخوری میشی شبیه این آقا ». همزمان که آقا مرتضی را به پسر نشان میداد دستش را به سمت آقا مرتضی دراز کرد. دو اسکناس پنجهزار تومانی در دستش بود.
به بحث بپیوندید