عقرب روی پلههای راهآهن اندیمشک
کتاب عقرب روی پلههای راهآهن اندیمشک یا از این قطار خون میچکه قربان، اثر حسین مرتضائیان آبکنار است. او متولد ۵ اسفند ۱۳۴۵ در تهران است و تحصیلاتش را در رشته هنرهای نمایشی به پایان برد و بعدها به فیلمنامهنویسی روی آورد و در سال ۱۳۶۹ در کارگاه داستاننویسی هوشنگ گلشیری شرکت کرد. از او تا به حال چهار اثر به چاپ رسیده است که در این بین کتاب عقرب روی پلههای راهآهن اندیمشک تنها داستان بلند اوست. البته او در نوشتن فیلمنامه دو فیلم هم شرکت داشته که از جمله آنها میتوان به فیلمنامه فیلم کسی از گربههای ایرانی خبر ندارد به همراه بهمن قبادی و رکسانا صابری اشاره کرد. رمان عقرب روی پلههای راهآهن اندیمشک در هفتمین دوره جایزه هوشنگ گلشیری در سال ۱۳۸۶ به عنوان بهترین رمان انتخاب شد. ضمن اینکه جایزه هشتمین دوره مهرگان ادب را نیز به دست آورد.
رمان عقرب روی پلههای راهآهن اندیمشک داستانی است در مورد جنگ ایران و عراق. ولی با نگاهی متفاوت. نگاهی که تا به حال در هیچ کتاب یا فیلمی دیده نشده است تصویری است واقعی از آنچه در جنگ میگذرد. در این رمان اثری از کلیشههای بسیار رایج و تهوعآور داستانهای جنگی دیده نمیشود. این داستان شرح دلاوریها و رشادتهای سربازان اسلام در نبرد حق علیه باطل نیست. در این داستان هستند کسانی که به عشق شهادت به جبهه نرفتهاند. بلکه حتی از گذراندن دوره سربازیشان هم فراری هستند. از خشونت خودیها علیه خودیها صحبت میشود. با خواندن آن میفهمیم که در سنگرها فقط دعای کمیل و جوشنکبیر خوانده نمیشود.
این رمان داستان سربازی است که در پایان دوره سربازی خود قرار دارد و قصد بازگشت به تهران را دارد. داستان را میتوان به دو بخش کلی تقسیم کرد. قسمتهایی که مرتضی در حال گذر از اندیمشک و بازگشت به تهران است و بخشهایی که اتفاقات حضور در جبهه را نشان میدهد. از نظر زمانی این بخشها لزوماً به صورت متوالی و پشتسرهم نیستند. نویسنده در این کتاب با زبانی بسیار ساده سخن میگوید و تلاش میکند با جملات کوتاه و بخشهای کوتاه تنها تصویرسازی کند. انگار که شما فیلمی را تماشا میکنید که پلانهای بسیار کوتاهی دارد. اصلاً تلاش نمیکند که به موعظه و ارائه نظرات شخصی خود بپردازد، بلکه ترجیح میدهد دیالوگها این نقش را به عهده بگیرند. برخی از قسمتهای کتاب با نگاه قالب به جنگ و جبهه هماهنگی ندارد. مثلاً
چشمش که به نور کم عادت کرد شمس و هوشنگ را دید که روی تخت توی بغل هم خوابیده بودند. صورتشان نزدیک هم بود و شمس دستش را انداخته بود دور گردن هوشنگ. هر دو زرد و لاغر و مردنی بودند. اشکان نگاهشان کرد. سرش را تکان داد و لبخند زد … و گفت: به ما چه من که یه ماه دیگه میرم اندیمشک …
همین موارد است که داستان را یک رمان متفاوت مرتبط با جنگ میکند. گر چه هنوز این شک پابرجاست که یک داستان هشتاد و دو صفحهای که بدون محاسبه صفحات سفید لابلای بخشهایش ۶۰ صفحه بیشتر نمیشود را میتوان رمان نامید؟
کلیدواژهها:   رمان     داستان     عقرب روی پلههای راهآهن اندیمشک     از این قطار خون میچکه قربان     حسین مرتضائیان آبکنار